سایه ی ماه



بخاطر پدرم

زنگ در زده شد مدتی بعد بهار باز با همان لباسها و
کلاه ایمنی موتور به سر در چهار چوپ در ظاهر شد. آناهیتا بود. با دیدن بهار فریاد
زد باز می خوای با این لباس و موتور بریم بیرون؟ مگه دو بار پدرت به خاطر این کارات
تو کلانتری وثیقه نذاشته اینبار بگیرنت ولت نمی کنن.بهار با بی توجهی گفت: دختر تو
نگران نباش بیا سوار شو تا دوس پسرت محسن دق مرگ نشده. بهار با ناراحتی ادامه داد
فکر بابامم نکن. بابام بعد مرگ مادرم خیلی هوامو داره خودشم بدش نمیاد من از این
کارا بکنم عاشق این کارامه. آناهیتا با اکراه سوار ترک موتورشد و آنها به طرف پارک
ملت حرکت کردند.بهار پشت در ورودی پارک موتور را نگه داشت قفلش کرد کلاه ایمنی را
در آورد و روسری را با غرولند به سر کرد. آناهیتا گفت: نگیرنت دختر. بهار با اخم
گفت: اولاً دختر خودتی دوماٌ مادر نزائیده کسی منو بگیره اون دو بار هم بدشانسی
آوردم .اینُ گفت و با آناهیتا وارد پارک شد

 

 

(برای خواندن کل داستان به ادامه ی مطلب بروید)

بخاطره پدرم...


ادامه مطلب
 

وقتی رفتـــــــــی تا آخر برو..

 

 

وقتی مانـدی تا آخر بمان...

 

 

این تن خســـــــته است..

 

 

از نیـــــمه رفتن ها....

 

 

از نیـــــمه ماندن ها...!

 

 

 

 
واقعیت ..

...................................................................................................................................................

دختر: دوست دختر جدیدت خوشگله؟(از من خوشگل تره؟)


پسر: آره.(اما تو هنوز زیباترینی برام)


دختر: شنیدم دختر شوخ طبعیه..(درست اون چیزی که من نبودم)


پسر: آره همینطوره( اما در مقایسه با تو هیچی نیست)


دختر: خب امیدوارم شما باهم بمونید(اتفاقی که برای ما رخ نداد)


پسر: منم برای تو آرزوی خوشبختی دارم(چرا این پایان رابطه ما شد؟؟)


دختر: خب من دیگه باید برم( قبل از اینکه گریم بگیره)


پسر: آره منم همینطور(امیدوارم گریه نکنی)


دختر: خدافظ (دوستت دارم دلم برات تنگ میشه)


پسر: خدافظ (هیچ وقت عشقت از قلبم بیرون نمیره)

 ...........................................................................................................................

 
جملات ارزنده

 


هیچ کس در لحظه های تنهایی ، تنها نیست . شیطان زانو به زانوی او نشسته است .


اگر شیطان نبود ، آدم ، آدم نمی شد.

شیطان پس از شش هزار سال عبادت ، صندلی آسمانی اش را از دست داد. صندلی های زمینی چه قدر معتبرند ؟


شیطان اهل محکم کاری است ، تا بر قلب ها قفل نزند ، بیرون نمی رود .

اگر ما نبودیم شیطان هنوز آسمان نشین بود .شیطان را ما بیچاره کرده ایم !

هیچ کس به تنهایی بیهودگی ، تن نمی دهد مگر آن که شیطان همنشین خلوت اوست .


وقتی اراده ها تعطیل می شوند ، شیطان تصمیم می گیرد و اراده می راند .

شیطان برای ورود به سرزمین قلب ، به هیچ کس گذرنامه نشان نمی دهد .

امید «برادر» ایمان است و یأس ، «پسر» شیطان.

آن که عشق نورزد  ، به هیچ نیرزد

عشق سرمایه تهیدستان است .

هر که عاشق نیست ، لایق زندگی نیست ، تنها  عاشقان ، لذت حیات را ادراک می کنند.

طوری بمیریم که مزارمان معبد دل های عاشق باشد .

سرچشمه ی اشک عاشقان ، از ارتفاعات رازآلود ملکوت است .

تنها با لبانی که وضو دارند ، از عشق حرف بزنیم .

هشت در بهشت را یک کلید می گشاید : عشق

هنوز و همیشه عشق ، مهمترین سوژه ی زندگی است .

مطمئن باشید تنها عشق می تواند مشکل عقل را حل کنید

آن لحظه ای که عاشقانه بمیری ، زندگی متولد می شود

عاشق شدن ، عاقلانه ترین تصمیمی است که می توانیم بگیریم .

اگر شیوه ی عاشقی ندانیم ، هیچ درس به درد بخوری در زندگی نیاموخته ایم .

اگر “عاشق” نیستید لااقل عاشقان را دوست بدارید .

زندگی ، دستاویز شیطان است وقتی به ریسمان خدا چنگ نزنیم.

هر روز وقتی زندگی را از سر خط می نویسیم باید گوشه چشمی به انتهای خط داشته باشم تا کج ننویسیم.


اگر در چشم هایمان زندگی بدرخشد و در قلب هایمان زمزمه شود ، دست هایمان مسیحایی خواهد شد.

ما چه قدر دروغ زندگی می کنیم ؛ هر روز مرگ را تمرین می کنیم و به تهمت ، نام زندگی بر آن می گذاریم .


بسیاری از آدم ها ، در گم گشتگی و در چرخش کسالت بار در مدار تکرار ، چیزی به نام زندگی را متهمند .

ناخواسته هایی که در زندگی انسان اتفاق می افتند بیش از خواسته های تحقق یافته ی او هستند .

هر روز قطاری از فرصت ها در ایستگاه زندگی سوت می کشد ، دستی تکان بده .

این راست است که بعضی دروغ زندگی می کنند اما دروغ است که نمی توان راست زندگی کرد.

آرزوی رسیدن به جهان برتر است که زندگی در زمین را قابل تحمل می سازد .

وقتی از ساحل آشوب زده ی زندگی می گذری ، سعی کن کمتر به کف ها چشم بدوزی.

زندگی ، یعنی یگانه شدن بیگانه ها ، قرآن آب را حیات دانسته است و آب ، محصول یگانگی اکسیژن و هیدروژن است .

اگر اندکی به حادثه های تمام شده ی زندگی فکر کنیم . حادثه های تازه ، چندان آشوب زده مان نخواهد کرد


ساز زندگی ، تنها با زیر و بم ها کوک می شود .

وقتی دو روز مساوی داشتن «بازندگی» است ، زندگی با سال های مکرر و یکسان را چه باید نامید ؟

عارفانه زیستن ، صادقانه به دیگران پیوستن و عاشقانه رفتن «اضلاع مثلث » کمالند.

هیچ دروغی ، بزرگتر از انکار خدا نیست .

وقتی گوش ها به «دروغ» عادت کنند ، زبان ها به «فریب» ، تن خواهند داد.

آینه ها دروغ نمی گویند ، ما خیلی زودتر از تقویم ها ، کهنه می شویم .

تعارف ها ، دروغ های متعارف زندگی ما هستند .

راه حل مشکلات جهانی ، جدایی «دروغ» و «سیاست» و پیوند دین و سیاست است .

لازمه ی سیاست ، دروغ گفتن نیست . لازمه ی دروغ گفتن ، سیاست کاری است .

سیاست ، دروغ نیست . اما دروغ ، رایج ترین سکه ی بازار سیاست است .

دروغ همیشه «گفتنی » نیست ، گاه «زیستنی» است ، بعضی ها یک عمر دروغ زندگی می کنند.

یکی از دروغ های هر روزه ، ستون تسلیت روزنامه هاست که در آن جا همه می نویسند : پس از تو اشک و غم ، روز و شب با من است . پس

انفجار این همه قهقهه در زمین از کیست ؟

چشم ها دروغ نمی گویند  ، ما «دیده ها» را غلط تفسیر می کنیم.

انسان ، این کوچک بزرگ ، وقتی با زمین قهر می کند ، با خدا آشتی کرده است . وقتی به خاک رو می کند فرشتگان به او پشت می کنند.

بالا رفتن قیمت طلا ، گواه ارزان شدن بهای انسان است.

هر چه انسان در سطح ، خود را می گستراند ، قبرستان قلب های مرده ، گسترده می شود .

روان شناسی ، بیش و پیش از آنکه انسان را تحلیل کند ، تجزیه می کند .

فرصت فروشان ، زیان کارترین انسان هایند ، دیگران کالا می بازند و اینان هستی.

هر که در جهان نمی گنجد  ،انسان است .

زمین برای انسان است اما انسان برای زمین نیست.

هر کس غریب عالم خاک شد ، آشنای عالم پاک می شود .

 
چقدر خوبه مثبت دیدن…

چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،



سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که



در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.



دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار

 

گروهی تصمیمش چیه؟



گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.



پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟



کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!



گفتم نمیدونم کیو میگی!

گفت …



همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!



گفتم نمیدونم منظورت کیه؟



گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!



بازم نفهمیدم منظورش کی بود!



اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…



این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،



آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه…



چقدر خوبه مثبت دیدن…



یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟



حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!



وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…



شما چی فکر میکنید؟



چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم”


 
نظرشما...

از مردم دنیا سئوالی پرسیده شد و نتیجه آن بسیار جالب بود



سؤال از اين قرار بود:


نظر خودتان را راجع به كمبود غذا در ساير كشورها صادقانه بيان كنيد؟



و جالب اینکه كسي جوابي نداد

چون



در آفريقا كسي نمي دانست 'غذا' يعني چه؟



اددر آسيا كسي نمي دانست 'نظر' يعني چه؟



در اروپاي شرقي كسي نمي دانست 'صادقانه' يعني چه؟



در اروپاي غربي كسي نمي دانست 'كمبود' يعني چه؟



و در آمريكا كسي نمي دانست 'ساير كشورها' يعني چه؟

 
واقعیت جالب !!!

شكار ميمون زنده بخاطر چابكي و سرعت عمل جانور بسيار مشكل است. يكي از روشهاي

 شكار ميمون در آفريقا اين است كه شكارچي به محل اقامت ميمونها مي رود و بدون توجه به

آنها در سوراخ كوچكي در يك سنگ بزرگ مقداري خوراكي مي ريزد و دور مي شود ميمونهاي

گرسنه و كنجكاو دستشان را به درون سوراخ مي برند و خوراكيها را در مشت خود مي ريزند

اما دهانه سوراخ كوچكتر از آن است كه مشت ميمون از آن خارج شود. ميمون وحشت زده

مي شود و تقلا مي كند تا خسته شود اما هرگز مشت بسته خود را باز نمي كند تا رها شود.

ذهن انسان هم گاه مانند مشت بسته ميمون است،تقلا مي كند و بي تاب مي شود و روي

يك مسئله قفل مي شود در حالي كه چاره در رها كردن و آزادي از قيد و بندهاي ذهن است

 
عشق؟؟؟؟؟؟

هر که فرهاد شود در ره عشق


همه کس در نظرش شیرین است

تهمت کفر به عاشق نزنید

عاشقی پاکترین آئین است

 
......

سازنده ترین کلمه((گذشت)) است…آن را تمرین کن.


پرمعنی ترین کلمه((ما)) است…آن را به کار بر

.
عمیق ترین کلمه((عشق)) است…به آن ارج بده.


بی رحم ترین کلمه(( تنفر)) است…با آن بازی نکن.


خودخواهانه ترین کلمه((من)) است…از آن حذر کن.


نا پایدارترین کلمه((خشم)) است.آن را فرو بر.


بازدارنده ترین کلمه((ترس)) است…با آن مقابله کن.


با نشاط ترین کلمه ((کار)) است…به آن بپرداز.


پوچ ترین کلمه((طمع)) است…آن را بکش.


سازنده ترین کلمه((صبر)) است…برای داشتنش دعا

 
شبیه عشق می شوم

 

شبیه عشق می شوم

شبیه عشق می شوم

شبیه دانه های برف، شبیه مجنون

شبیه حافظه خاطره ها

برف می بارد، مثل تمام آن روزهایی که گذشت

خداست که بر زمین جاریست، در این روزهای سیاه، برف می بارد

برای فراموش کردن سیاهی، برف می بارد

برای دیدن دوباره قهقهه کودکان، برای ما ، برای آدم برفی ها

من نگاه می کنم

برف زیباست، شبیه قلب مهربان توست

 
زندگی

میزی برای کار

 
کاری برای تخت


تختی برای خواب


خوابی برای جان


جانی برای مرگ


مرگی برای یاد


یادی برای سنگ
.

.

.


این بود زندگی. . . ؟.

حسین پناهی

 
اندوه امشب

اندوه آوازت

با خاک قسمت شد

و شادیت صدای شیهه ی اسبی در باد

بوی جنوب جنگل آفتاب می داد

و آهنگی دیگر

از نی لبک چوپان

از بیشه ی بادها

از قعر باغ خواب

از دالانهای گوش آن قوچ

و از پشته های سوخته ی خستگی نمی آید....

دهقان دشت تشنه را

دیدار کردی در فلق

و بعد

تنها در تپه های ساکت گزدان

در سال خشک قناتها

در روح درخت لخت کویر

جاری می مانی ....

خانه ات در خاک

بوی سبز یونجه

و شمیم شبنم و شبدر

هم آغوشت باد

در هایهوی خواب خاک

تو را می خوانند

گنجشکان بی پر و کبوتران بی پیاله

پنجره را بستم

تا ساقه ی نیلوفر شکسته ی همسایه

تو را نشکند ....

نمی شود بی تو خوب بود

"مثل بوی گل در تاریکی

مثل باد خنک تابستان

مثل گلدوزی یک دختر عاشق

و مثل دریای بزرگ بوشهر

تقدیم به مرحوم منوچهر آتشی شاعری از خطه ی جنوب – استان بوشهر – 

 
من و تو

خداوندا نمی دانم

 
در این دنیای وانفسا


كدامین تكیه گه را تكیه گاه خویشتن سازم

نمیدانم

نمی دانم خداوندا.

در این وادی كه عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد.

كدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم

نمی دانم خداوندا


به جان لاله های پاك و والایت نمی دانم


دگر سیرم خداوندا.


دگر گیجم خداوندا

خداوندا تو راهم ده.


پناهم ده .


امیدم خداوندا

.
كه دیگر نا امیدم من و میدانم كه نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است و لیكن من

نمیدانم


دگر پایان پایانم.


همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم كه آخر بغض پنهانم مرا بی جان

و تن سازد.

چرا پنهان كنم در دل؟


چرا با كس نمی گویم؟

چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟

همه یاران به فكر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند


ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . كه دردم را فرو ریزد

دگر هنگامه ی تركیدن این درد پنهان است

خداوندا نمی دانم

نمی دانم


و نتوانم به كس گویم


فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی من خون دل دارم. دلی بی آب و گل دارم


به پو چی ها رسیدم من

به بی دردی رسیدم من

به این دوران نامردی رسیدم من

نمیدانم


نمی گویم

نمی جویم نمی پرسم


نمی گویند

نمی جوند


جوابی را نمی دانم

سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند


چرا من غرق در هیچم؟


چرا بیگانه از خویشم؟


خداوندا رهایی ده

كللام آشنایی ده


خدایا آشنایم ده

خداوندا پناهم ده

امیدم ده


خدایا یا بتركان این غم دل را

و یا در هم شكن این سد راهم را

كه دیگر خسته از خویشم


كه دیگر بی پس و پیشم

فقط از ترس تنهایی

هر از گاهی چو درویشم

و صوتی زیر لب دارم


وبا خود می كنم نجوای پنهانی

 

كه شاید گیرم آرامش

ولی آن هم علاجی نیست


و درمانم فقط درمان بی دردیست


و آن هم دست پاك ذات پاكت را نیازی جاودانش هست

 

 
خدایا

لحظات زندگی ات را با کسی بگذران که نه الزاماْ هم درد تو....

بلکه.....

هم شأن تو باشد

 

خدا می داند که چقدر سخت تلاش کرده ای

،وقتی سخت گریسته ای و قلبت مملو از دردست

خدااشک هایت را شمرده است ،

وقتی احساس می کنی که زندگیت ساکن است

و زمان در گذر است خدا انتظارت رامی کشد

، وقتی هیچ اتفاقی نمی افتد

و تو گیج و نا امیدی خدابرایت جوابی دارد ،

اگر نا گاه دیدگاه روشنی را در مقابلت آشکار سازد

و اگر بارقه ی امید در دلت جرقه زد

خدا در گوشت نجوا کرده است ،

وقتی اوضاع رو به راه می شود

و تو چیزی برای شکر کردن داری

خدا تو را بخشیده است ،

وقتی اتفاقات شیرین و دلچسبی رخ داده است

و سراسر وجودت لبریز از شادی گشته است

خدا به تو لبخند زده است ،

به یاد داشته باش هر جا که هستی

و با هر احساسی خدا می داند....

.

.

.

.

 

www.parsnaz.com | سایت تفریحی پارس ناز

 

از مرگ نمی ترسم


من فقط نگرانم

که در شلوغی آن دنیا

مادرم را پیدا نکنم ...


www.parsnaz.com | سایت تفریحی پارس ناز

می خندم !


تظاهـــــر به شادی میکنم !


حرف میزنم مثل همه ...
اما ...


خیلی وقت است مرده ام !


خیلی وقت است دلم می خواهد روزه ی سکوت بگیـرم !


دلم می خواهد ببارم ...


و کسی نپرسد چرا ... !


این روزها فقط ادای زنده ها را در میاورم


از خدا پرسیدم:


چطور می توان بهتر زندگی کرد؟

گفت:گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر.

بااعتماد زمان حال را بگذران.

وبدون هیچ ترسی برای آینده آماده شو.

شک هایت را باور نکن.

زندگی شگفت انگیز است فقط اگر بدانی که....

 

خدا با توست

 


وقتــــــي "رفتــــــي" تا آخــــــر "بــــــرو" . . .

وقتــــــي "مانــــــدي" تا

 

آخــــر "بمــــان" . . .

ايــــــن تــــــن ... خستــــــه ســــــت !

از نيــــــمه رفــــــتن ها..

از نيــــــمه مانـــــدن ها

 


یکی دلش به صد دل بنده..

یکی صد دل به یک دل بنده..


یکی یه دل به یه دل میبنده و تا اخرش پایبنده..

یکی دل به هیچکی نمیبنده..

یکی نمی دونه دلش به کی بنده..

یکی هر بار به یکی دل میبنده..

یکی دل میبنده تا بخنده..


یکی هم دلش مثه من اکبنده..مونده به کی دل ببنده..!

 

!والپیپرهای متنوع و زیبا برای دسکتاپ
 

 

 

 

 

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم

 

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد. حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقامشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید. اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی
گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار میشوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری .

 

 
خدا

امروز صبح که ازخواب بيدارشدي،نگاهت مي کردم و

 اميدوار بودم که با من حرف بزني،حتي برای چند کلمه

، نظرم را بپرسي يا براي اتفاق خوبي که ديروز درزندگي

ات افتاد ، از من تشکر کني!!! اما متوجه شدم که خيلي

مشغولي ، مشغول انتخاب لباسي که مي خواستي

بپوشي. وقتي داشتي اين طرف و آن طرف مي دويدي

تا حاضر شوي…. فکر مي کردم چند دقيقه اي وقت داري

که بايستي و به من بگويي: سلام!!! اما تو خيلي

مشغول بودي. يک بار مجبور شدي منتظر بشوي و براي

مدت يک ربع کاري نداشتي جز آنکه روي يک صندلي

بنشيني. بعد ديدمت که از جا پريدي.خيال کردم مي

خواهي با من صحبت کني؛اما به طرف تلفن دويدي و در

عوض به دوستت تلفن کردي تا از آخرين شايعات با خبر

شوي! تمام روز با صبوري منتظر بودم. با آن همه کارهاي

مختلف گمان مي کنم که اصلاً وقت نداشتي با من حرف

بزني. متوجه شدم قبل از نهار هي دور و برت را نگاه مي

کني،شايد چون خجالت مي کشيدي که با من حرف

بزني،سرت را به سوي من خم نکردي . تو به خانه رفتي

و به نظر مي رسيد که هنوز خيلي کارها براي انجام

دادن داري. بعد از انجام دادن چند کار،تلويزيون را روشن

کردي.نمي دانم تلويزيون را دوست داري يا نه؟ در آن

چيزهاي زيادي نشان مي دهند و تو هر روز مدت زيادي

از روزت را جلوي آن مي گذراني؛ در حالي که درباره هيچ

چيز فکر نمي کني و فقط از برنامه هايش لذت مي

بري... باز هم صبورانه انتظارت را کشيدم و تو در حالي

که تلويزيون را نگاه مي کردي،شام خوردي؛ و باز هم با

 من صحبت نکردي. موقع خواب...،فکر مي کنم خيليپ

خسته بودي. بعد از آن که به اعضاي خانواده ات شب به

خير گفتي ، به رختخواب رفتي وفوراً به خواب رفتي!

اشکالي ندارد. احتمالاً متوجه نشدي که من هميشه در

کنارت و براي کمک به تو آماده ام. من صبورم، بيش از

آنچه تو فکرش را مي کني. حتي دلم مي خواهد يادت

بدهم که تو چطور با ديگران صبور باشي. من آنقدر

دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر يک سر

تکان دادن، دعا، فکر، يا گوشه اي از قلبت که متشکر

باشد. خيلي سخت است که يک مکالمه يک طرفه

داشته باشي. خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر

پر از عشق تو...به اميد آنکه شايد امروز کمي هم به من

وقت بدهي.

دوست و دوستدارت: خدا

 

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه

فروکنی؟ میشه بیای و به

 

 

دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما

باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟



دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول

میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک

چیز گران قیمت اصرار کنی.

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که

دوست نداشت کرده بودن


عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟

غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ

ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.


گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده

تو غمگین می شیم.

 

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج

چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی.

حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در

میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست

تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا

کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم

فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه

گفت، دختر شما، آوا، واقعا

فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.


اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه.

در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی

شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون

 اینکه قصدی داشته باشن

مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه

ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم


نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با

چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی

من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که

 

آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که

 

 

خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن

 
روزهای کودکی

 

 

 

 

می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی.

.
آن زمان‌ها که
پدر تنها قهرمان بود


عشــق، تنـــها در آغوش
مادر خلاصه میشد


بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود

 

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند


تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند

 


تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بـازی‌هایم بـود
 

 

و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!

 

حسین پناهی

 

 

 
چه می شود همه از جنس آسمان باشد

 
چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها

چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها

کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد

و او هنوز شکوفاست بین آدمها

کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند

غروب زمزمه پیداست بین آدمها

چه می شود همه از جنس آسمان باشیم

طلوع عشق چه زیباست بین آدمها

تمام پنجره ها بی قرار بارانند

چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها

به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو

دلت به وسعت دریاست بین آدمها
 
هرجا که دلت میخواهد برو

 
هی فلانی!

دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
 
هرجا که دلت میخواهد برو…

فقط آرزو میکنم
 
وقتی دوباره هوای من به سرت زد، آنقدر آسمان دلت بگیرد که
 
با هزار شب گریه چشمانت، باز هم آرام نگیری…

و اما من…

بر نمیگردم که هیچ!

عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم
،

که نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!
 
 
 
 
 
 
نظر یادتون نره
 
 

 

 
گاندی

روزی گاندی با تعداد کثیری از همراهان و هواخواهانش می‌خواست با قطار مسافرت کند. هنگام سوار

 

شدن، لنگه کفشش از پایش درآمد و در فاصله بین قطار و سکو افتاد.

 

وقتی از یافتن کفشش در آن موقعیت ناامید شد، فورا لنگه دیگر کفشش را نیز درآورد و همان جایی که

 

لنگه کفش اولی افتاده بود،انداخت.

در مقابل حیرت و سوال اطرافیانش توضیح داد:"ممکن است فقیری لنگه کفش را پیدا کند، پیش خود

 

گفتم بک جفت کفش بهتر است یا یک لنگه کفش؟؟؟

 
مادر

سلام داستان امروز تقدیم به همه مادران دوست داشتنی..قلب

 

مادر و پدر داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مادر گفت: " من خسته ام و دیگه دیروقته میرم که

بخوابم".

مادربلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد ، سپس ظرف ها را شست ،

برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه ها رامرتب کرد ، شکرپاش را پرکرد ، ظرف ها را

خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پرکرد.


پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را

سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را

روی بند انداخت.
 

بعد ایستاد و خمیازه ای کشید . کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد، کنار

میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که

زیر صندلی افتاده بود برداشت.
 

بعد کارت تبریکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت ، آدرس را روی آن نوشت

و تمبرچسباند ؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هردو را درنزدیکی کیف خودقرارداد. سپس دندان هایش رامسواک زد.


پدر گفت: (فکرکردم، گفتی داری میری بخوابی) و مادر گفت:(درست شنیدی دارم میرم). سپس چراغ

حیاط راروشن کرد و درها را بست.


پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد، چراغ ها راخاموش کرد، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی

آویخت، جوراب های کثیف را درسبد انداخت، با یکی از بچه ها که هنوز بیداربود و تکالیفش را انجام می

داد گپی زد، ساعت را برای صبح کوک کرد، لباس های شسته شده در ماشین لباسشویی را پهن کرد،

جاکفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد ، اضافه کرد.

سپس به دعا و نیایش نشست.


درهمان موقع پدر تلویزیون را خاموش کرد و گفت: (من میرم بخوابم) و بدون توجه به هیچ چیز دیگری،

 

 

 

 

دقیقاً همین کار را انجام داد!

 

پرستار، مردی با یونیفرم ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی

 که روی تخت دراز کشیده بود گفت: آقا پسر شما اینجاست!

 

پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.

 

پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد میکشید جوان یونیفرم پوشی که

 

کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در

اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت وگرمی محبت را در آن حس کرد...

 

پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنارتخت بنشیند و تمام طول شب آن سرباز کنار تخت

 

نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید،دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و

استقامت برایش میگفت.

پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.

 

آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای

 

مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه

 

چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود...

 

در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان اورا رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید.

 

منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.

 

وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن ولی سرباز حرف او را

 

قطع کرد و پرسید: این مرد که بود؟

 

پرستار با حیرت جواب داد : پدرتون ؟!

 

سرباز گفت: نه اون پدر من نیست، من تا بحال اورا ندیده بودم !!!

 

پرستار گفت: پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟

 

سرباز گفت: میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم

 

او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم

گرفتم بمانم.

در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم.

 

پسر ایشان کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟

 

پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: ویلیام گری!!!گریهگریهگریه

 

نظر یادتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون نــــــــره!ناراحت

 
پاسخ قاطعانه

 

"شیرین" ملقب "ام رستم" دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر

 

 فخرالدوله دیلمی(387ق. ـ 366ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی

 

پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند

.
به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است

.

سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود : باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را

آماده باشی .


ام رستم ، به پیک محمود گفت : اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟ پیک گفت آنوقت

محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد

.
ام رستم به پیک گفت : که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید : در عهد شوهرم

 

همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است

 

برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است

 

برروی زنی شمشیر می کشد به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او

 

پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور

 

کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت .
 

پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم ، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری

 

کند . به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : "برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک ، بیرون خواهند

 

کشید ."


ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود

 

دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند. یکی به دیگری سیلی زد. دوستی که

صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت: « امروز بهترین دوستم مرا سیلی

زد».
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند

.
ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.


او بر روی سنگ نوشت:« امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد .»


دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:« چرا وقتی سیلی ات زدم ،بر روی شن و حالا بر

 

روی سنگ نوشتی ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آن را بر روی شن

 

بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند. ولی وقتی به تو خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنی

تا هیچ بادی آن را پاک نکند...»

 

دوستان عزیز نظر یادتون نره!!نیشخند
 
 
خاطرات وینستون چرچیل

 

سلام به همه دوستان عزیزم....امروز یه پست با سه داستان باحال و جالب از خاطرات وینستون چرچیل

 گذاشتم براتون.امیدوارم خوشتون بیاد و نظر یادتون...نـــــــره!!لبخند

 

داستان اول:(گور بابات!)

 

یه روز چرچیل در مجلس عوام سخنرانی داشت.


یه تاکسی می گیره، وقتی به محل می رسن، به راننده میگه


اینجا منتظر باش تا من برگردم.
 

راننده میگه
 

نمیشه، چون میخوام برم خونه و سخنرانی چرچیل را گوش کنم.


چرچیل از این حرف خوشش میاد وبه راننده ۱۰ دلارمیده.


راننده میگه:


گور بابای چرچیل، هر وقت خواستی برگرد!قهقههقهقههقهقهه

*********************************************

داستان دوم:(حاضرجوابی)

نانسى آستور – (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت

را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) -


روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل رو کرد و گفت:


من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ریختم.


چرچیل (با خونسردى تمام!!!!!):


من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش..قهقههقهقهه

*********************************************

داستان سوم:(بازم حاضرجوابی!!!)

میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته... رد می شده…


که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه…


بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه


من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه…!!!


چرچیل در حالیکه خودش رو کج می کرده… می گه:



ولی من این کار رو می کنم!قهقههقهقههقهقهه

 

 

 
تازه کار

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و

فریاد زد:

 

«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»



صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف میزنی؟



کارمند تازه وارد گفت: «نه»



صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»



مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»



مدیر اجرایی گفت: «نه»


کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!

 

خیلی باحال بود حیفم اومد نذارم براتون...قهقههقهقههقهقهه
 
داستان زورآزمایی خورشید و باد

 

 

 

 

روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری می کرد. باد به خورشید می گفت
 
که من از تو قوی تر هستم، خورشید هم ادعا می کرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم.
 

 
 
 
 
 
در این فکر بودند که دیدند مردی در حال عبور است و کت به تن داشت. باد گفت که من می توانم کت آن مرد را از تنش در
 
بیاورم. خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت این مرد می کوبید، در این
 
مرد که دید نزدیک است کتش را از دست بدهد، دکمه های آن را بست و با دو دستش هم آن را محکم چسبید.

باد هر چه کرد نتوانست کت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: عجب آدم
 
سرسختی بود، هر چه تلاش کردم موفق نشدم، مطمئن هستم که تو هم نمی توانی.

خورشید گفت تلاشم را می کنم و شروع کرد به تابیدن. پرتوهای پر مهر خورشید بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که
 
تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ کت خود داشت دید که ناگهان هوا تغییر کرد. با تعجب به خورشید
 
نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد.

با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست بلکه به تن
 
داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.
 

باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پرعشق و محبت که بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار
 
از او که می خواست به زور کاری را به انجام برساند قوی تر است.

مثل خورشید باش عشق و محبت را بدون هیچ انتظاری به دیگران ببخش
 
يک پسر خوب

 

 

 

 
خصوصیات پسران خوب
 

- يک پسر خوب امضاء گواهي نامه اش خشک نشده به رانندگي خانمها

گير نميدهد

 

۲ـ یک پسر خوب تنها جوکهايي را بيان ميکند که مورد تائيد وزارت 1) ارشاد

 

اسلامي2) وزارت بهداشت3) وزارت مبارزه با تبعيضات استاني و ... باشد.

 

۳يه پسر خوب کمتر با اين جمله مواجه ميشود"مشتري گرامي دسترسي

شما به اين سايت مقدور نمي باشد

 

 

۴ـ يه پسر خوب بعد از تک زنگ سراغ تلفن نميره.

 

۵ـ يه پسر خوب عکس الکسندروگراهام بل رو قاب نميکنه بزنه تو اتاقش.

 

۶ـ یه پسر خوب پشت چراغ قرمز با ديدن يه خانم رديف چشماش مثه

چراغهاي فولکس نميزنه بيرون..

۷ـ يه پسر خوب روزي چند بار به سازندگان ياهو مسنجر لعنت ميفرسته.

 

۸ـ يه پسر خوب سر کلاس تا شعاع 3 متريِ هيچ خانمي نميشينه.

 

۹ـ يه پسر خوب وقت برگشتن به خونه ماشينش بوي ادکلن زنونه نميده.

 

۱۰ـ يه پسر خوب هيچ وقت پاي تلفن از اين کلمات استفاده نميکنه:ساعت

چندکي مياي کجادير نکني يا..

 

۱۱ـ يه پسر خوب وقتي مياد خونه قرمزي رژ در هيچ نقطه از صورتش

مشاهده نميشه.

 

۱۲ـ يک پسر خوب زماني که کسي ميخواهد از عرض خيابان عبور کند تعداد

دنده را از 1 به 4 ارتقاء نداده و قصد جان عابر را نميکند.

 

۱۳ـ يک پسر خوب زماني که يک دختر خانم راننده ميبيند ذوق زده نشده و

 

در صدد عقده اي بازي بر نمي آيد

۱۴ـ يک پسر خوب که ژيان سوار ميشود روي بنز همسايه با سوئيچ

ماشين نقاشي نميکشد.

 

۱۵ـ يک پسر خوب زماني که تصادف ميکند همانند قبائل زامبي وحشي

بازي در نمي آورد.

 

۱۶ـ يک پسر خوب هر روز بعد از کلاس درس به نمايندگي از راهداري و

شهرداري خيابانهاي شهر را متر نميکند.

 

۱۷ـ يک پسر خوب به محض ديدن يک دختر خانم متين با شلوار برمودا و

مانتو تنگ کوتاه و شال باز دهانش به سان آبشار و چشمانش همانند

چشمان وزغ نميشود.

۱۸ـ يک پسر خوب دکمه هاي پيراهنش را از يک متر زير ناف تا زير گلو

کاملا بسته و با سنجاق قفلي محکم ميکند.

۱۹ـ يک پسر خوب به محض ديدن دختر همسايه رنگش لبوي شده و

چشمش را به آسفالت ميدزود.

 

۲۰ـ يک پسر خوب روزي 10بارهوس بردن نذري به دم در خانه همسايه که

 

تصادفا دختر دم بخت دارند را نميکند.

 

۲۱ـ يک پسر خوب بيشتر از 5 دقيقه در دستشوئي نميماند .

 

۲۲ـ يک پسر خوب 5ساعت در حمام آهنگ جواد يساري نخوانده

 

همسايگان آلودگي صوتي ايجاد نميکند.

 

۲۳ـ يک پسر خوب اگر درد عشق گرفت در کوي و برزن عرعر عشق نکرده

و آبروي خانوادگي خود را نميبرد.

 

۲۴ـ يک پسر خوب با دوستاني که مشکوک به چت و لا ابالي گري هستند

معاشرت نميکند.

۲۵ـ يک پسر خوب به جاي اينکه پول خود را در باشگاه بيليارد و گيم نت و

 

غيره دور بريزد بهتر است حساب آتيه جوانان باز کند و به فکر 1000 سالگي

 

خود باشد.

۲۶ـ يک پسر خوب همواره به اسم خود افتخار ميکند و به هر کس که

 

ميرسد نميگويد که بجاي اصغر به او رامتين و آرش و ... بگويند.

۲۷ـ يک پسر خوب در اثر ديدن افراد غرب زده جو گير نشده و لحاف کرسيه

 

قرمز خال خال يشمي را به پيراهن تبديل نکرده و سر زانو خود را جر نميدهد.

۲۸ـ يک پسر خوب تقاضاي وسايل نا مربوطي از قبيل موبايل را از خانواده ندارد.

۲۹ـ يک پسر خوب در صورتي که با نامزد خود بيرون رفت و کسي به خانم

 

متلک گفت فورا با پليس 110 تماس حاصل مي کند.

 

۳۰ـ يک پسر خوب براي احياي حقوق خود از زور بازو استفاده نکرده و

کلمات رکيک مانند خر و الاغ به کار نميبرد.

 

۳۱ـ يک پسر خوب از معاشرت با دوستان بسيار خودماني که عادت به بيان

 

شوخي هاي نا مربوط از قبيل حراج لفظي عمه و همچين خواهر مادر

هستند امتناع ميکند.

۳۲ـ يک پسر خوب همانند خاله زنکها تلفن را قورت نداده و سالي به

12 ماه دهانش بوي تلفن نميدهد.

۳۳ـ یک پسر خوب هر صدايي از قبيل قار و قور شکم اهل خانه را با صداي

تلفن اشتباه نگرفته و1 متر به بالا نميپرد.

۳۴ـ يک پسر خوب براي بيرون رفتن از خانه 1 ساعت جلوي آئينه نايستاده

و بزک نميکند.

۳۵ـ يک پسر خوب در جشنهاي فاميلي جو گير نشده و نميرقصد تا ابروي

کل خاندان رابر باد دهد.

۳۶ـ يک پسر خوب در مهماني هاي خانوادگي نوشیدني هاي غير مجاز از

قبيل ماءالشعير را تنها با رضايت نامه رسمي و کتبي پدر محترم استعمال

ميکند.

۳۷ـ يک پسر خوب هر زمان که عشقش کشيد با زير شلواري کردي چين

پيليسه دار و يا شرت مامان دوز و رکابي همانند قورباغه به وسط کوچه

نميپرد.

 

۳۸ـ يک پسر خوب تنها براي رضاي خدا و کاهش بار سنگين ترافيک و حمل

و نقل درون شهري و برون شهري هر کجا که دختر خانم يا خانمي را در

رده سني 15 تا 25 سال ديد سوار کرده و به مقصد مي رساند

 
چهار سخنی که زاهد را تکان داد!!!

زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که ...

افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

 
به این میگن هوش

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد :

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.

بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی و ...

دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید . مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :

پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولیشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید . سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند .

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :

تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی

تا قوطی خالی را باد ببرد!!

 
وعده

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:....

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد

  

 
ناشکری

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ....

تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»


صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.


مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»

 
فقیر ثروتنمد

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !

 
زود قضاوت نکن

 ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

 
جواب دندان شکن

استادمون امروز در آخر کلاس ، برای جمع بندی حرفاش گفت : به قول گالیله:بیچاره مردمی که نیاز به قهرمان دارند !

هدی که یکی از همکلاسی های باهوش کلاسمونه هم تند و سریع گفت : بیچاره مردمی که قهرمان ندارند !

آقای دکتر ... با بی تفاوتی گفت : خانم محبی ! این نظر شخصی شماست !! و خواست از کلاس بره بیرون که هدی

گفت : این جمله من نیست ، این جمله حکیم ارد بزرگ در کتاب سرخ است

 

استادمون هم گفت : من نه نظریه قاره کهن حکیم و نه کهکشان اندیشه و نه حتی جملاتش را قبول ندارم ... و هدی هم

گفت : این نظر شخصی شماست !

 

استاد بد اخلاقمون آتیش گرفت : وایساد و با صورت و گوش های سرخ ، نیم ساعت هر چی فحش و دری وری به دهنش

می رسید به حکیم ارد بزرگ داد !

 

من هم که عاشق افکار ارد بزرگم داغون شدم چند بار دستم رو بردم بالا که به استاد بگم بابا ول کنین چرا بحث رو

شخصی کردین ! چرا بجای استدلال نظری ، فحش میدین ؟! اما آقای به اصطلاح دکتر بی ادب نزاشت حرفمو بزنم ...

 

وقتی که در کلاس رو محکم کوبید و رفت همکلاسی ها دور صندلی هدی که اشک دور چشای قشنگش جمع شده بود

رو گرفتن و می گفتن انتقام ما رو از این مردک گرفتی ! دم حکیم گرم !!! یکی از پسرای کلاس گفت : ارزش قهرمان رو

الان می فهمیم دو ترمه این جناب استاد پدر هممون رو در آورده اما امروز پدر خودش درآمد چون ما قهرمانی مثل خانم

محبی داشتیم . هدی خندش گرفت جالب بود چشماش پر اشک اما لبهاش می خندید ...

آره به قول حکیم ارد بزرگ :

بیچاره مردمی که قهرمان ندارند .

 

جمعه 22 دی 1391برچسب:داستان عبرت اموز, |

 


زرتشت میگوید:کوچک باش و عاشق که عشق می داند آیین بزرگ کردنت را , بگذار عشق خاصیت تو باشد .نه رابطه ی خاص تو با کسی! ♥ به کلبه ی درویشی من خوش اومدید ♥ از شعر های عاشقانه بگیر تا جوک همه چیز اینجا پیدا میشه ♥ فعلا بابای :) ســــایه


 

سایه

 


ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
♥یــــک دل باتــــو♥
❤ای همه ی وجود من نبود تو نبود من❤
❤مینو یعنی دشت بهشت❤(مینو جووون)
❤عکس عاشقانه و زیبا❤(شقایق جووون)
❤san niea ba-love❤
✯ ✮ ✔End world✔ ✮ ✯
NOTLOVE❤❤(محدثه جووون)
❤یـــــــــــــــــــالان❤ (عشق)
♥هـــــر چــــی دوستــــ دارمـــــ♥( زهرا جوووون )
❤سایه ی سفید❤
❤ایــــــن ماه خیــــــس ❤(ارامش جووون)
ღعاشقانه های سیناღ
❤طنز فیلم❤
❤LOVE2LOVE ❤(ناناز جووون)
❤ترول و عکس ها و مطالب خنده دار❤
آئینهـ ونوســ❤تیـر زئوســ( عاطفه جووون)
❤تنهایی ❤(فاطمه جووون)
❤طنزگو❤
❤یه چیزی هست دیگه حالا بیا❤.(نسترن جوون)
❤زیباترین عکس های باربی❤(asma جووون)
❤❤Fun(بهاره جووون)
Zire Baroon❤☂❤
❤سه تفنگدار بیکار❤
❤مگه گفتنم داره؟!! فقط خندست❤(بهار جووون)
❤واسه شما دوستای گلم❤(مهسا جووون)
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

 

 

مســـــتانه
پاییز فصل عشاق ... مبارک
من و خالقم
لطفا این مطلب را کامل بخوانید ... فقط چند دقیقه ...
بخاطر پدرم
واقعیت ..
به جای تاكید روی كیفیت های منفی زن و مرد، چرا روی نقاط مثبت آنها تاكید نكنیم؟
عاشق این ترانه هسم ــــــ
بیوگرافی حسین پناهی
به خودت بیا !!!
متن اهنگ از محسن یگانه
زیــبا برقـــص
حاضر جواب
I LOVE MY LOVE
سهراب سپهری
جملات ارزنده
وبلاگمو عشق است !
ضدحال

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 106
بازدید ماه : 1095
بازدید کل : 155617
تعداد مطالب : 163
تعداد نظرات : 299
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


Smiling Jack Skellington

♂♥♀مِتِحَرِک سآز جوجو و شوشو♂♥♀

♥عِشـ♥ـــق حَدیث وُ عَلی♥


کد هدایت به بالا